خون بها

خون بهای آزادیست، خاطرات ، تصاویر و تولیدات ویژه دفاع مقدس

خون بها

خون بهای آزادیست، خاطرات ، تصاویر و تولیدات ویژه دفاع مقدس

مشخصات بلاگ
خون بها

"خون" بهای آزادیست.

مقام معظم رهبری (مدظله العالی)
خاطره‏ ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگهداشت.
عظمت ما به خاطر شهادت جوانان و فرزندان این ملت است.
یاد شهدا باید همیشه در فضاى جامعه زنده باشد.
شهادت، مرگ تاجرانه است.
*** *** *** *** *** *** *** ***
افتخارات مدیر وبلاگ:
1- کسب مقام اول جشنواره وبلاگ نویسی بسیجیان استان کرمان
2- برگزیده دومین جشنواره وبلاگ های بسیجیان استان کرمان
3- کسب مقام سوم جشنواره کشوری ایثار و شهادت در بخش طراحی نرم افزار
4- برگزیده یازدهمین جشنواره دانشجویان مبتکر، مخترع و نوآور بسیجی با طراحی نرم افزار
5- کسب مقام سوم جشنواره کشوری "از حماسه تا حماسه" وزارت علوم، تحقیقات و فناوری در بخش طراحی پس زمینه.

نوای خون بها
لوگوی همرزمان
تبلیغات

۱۶ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

بچه ها رو هم تلنبار شده بودن...

بعضی سر نداشتن، بعضی ها دست و پا نداشتند، از بعضی ها فقط گوشت و استخوان در لباس غواصی باقی مونده بود...

آروم اونا از سیم خاردارها جدا میکردیم و با طناب بهم گره میزدیم...

بعد تو آب رها شون میکردیم، دو نفر اول طناب رو می‌گرفتند و دو نفر انتهای طناب....

  • سیمین قهرمانی


فرمانده بود اما برای گرفتن غذا مث بقیه رزمنده ها توی صف می ایستاد.

سر صف غذا هم جلویی ها به احترامش کنار می رفتند،می خواستند او زودتر غذاش رو بگیره.او هم عصبانی می شد ول می کرد و می رفت...

  • فـــاتـح سـایبری (یاسین)

تو بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن

موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود

بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن

پرستار پرسید چی شده ؟

  • فـــاتـح سـایبری (یاسین)

محمد رضا گفت: به علت علاقه‌ای که پدر در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمی‌گذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم.

« شهید محمدرضا خانه‌عنقا، انگشتر عقیقی داشت که سال‌ها مزین انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادرش سپرد و

  • فـــاتـح سـایبری (یاسین)


سر قبر نشسته بودم …

باران می آمد. روی سنگ قبر نوشته بود: شهید مصطفی احمدی روشن ….
از خواب پریدم.
مصطفی ازم خواستگاری کرده بود، ولی هنوز

  • ایمان سلاجقه

هر دو سه آرپی چی که می زد یکبار سجده می کرد روی لبه خاکریز و خدا را شکر می کرد.

لحظاتی بعد دوباره بلند می شد آرپی چی می زد.

این بار سجده اش طول کشید!

منبع: رهبرم سید علی

  • ایمان سلاجقه

 نزدیکی های غروب بود که بچه ها از سنگرها بیرون آمده، به ستون از راه های تعیین شده برای عملیات به حرکت درمی‌آمدند. ساعت‌ها درحرکت بودیم، دربین راه همه با هم شوخی می‌کردند، می‌گفتند و می‌خندیدند.

 در درگیری، منطقه در دست دشمن آزاد شد و طبق دستور فرماندهان جنگ، بچه‌ها مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند و تک‌تک سنگرهای دشمن پاکسازی می‌شد.

فرمانده گردان برای اینکه بچه‌ها درمقابل پاتک‌های دشمن

  • ایمان سلاجقه

خاطره ای زیبا از جانباز شیمیایی محمدصادق روشنی

کار شروع شده بود و باید هر شب می‌رفتیم شناسایی. دو ـ سه شب می‌خواستیم برویم شناسایی. یک روحانی که تازه‌وارد هم بود خیلی اصرار داشت که با ما بیاید شناسایی.

یوسف الهی گفت: حاج‌آقا شناسایی با زدن به خط کلی فرق داره. توی مسیر به هیچ چیز دست نمی‌زنی.

حاج‌آقا قبول کرد و راه افتادیم. شب بود که رسیدیم پشت سیم‌های خاردار.

یک پتو روی سیم‌خاردار پهن بود. از کنارش که رد شدیم

  • ایمان سلاجقه

سلام مادر، از سازمان آمار نفوس و مسکن مزاحم می شم، شما چند نفرید؟
مادر، سرش را پایین می اندازد و سکوت می کند.
مادر:میشه خونه ما بمونه برای فردا؟

  • ایمان سلاجقه

«و لاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لاتشعرون» سوره بقره، آیه ۱۵۴
به آنها که در راه خدا کشته می شوند مرده مگویید بلکه آنها زنده اند ولی شما درک نمی کنید.

شهیدان زنده اند الله اکبر                    به حق پیوسته اند الله اکبر

 

مسجدی است در تهران، خیابان ایران، کوچه شهید فیاض بخش. در محوطة این مسجد، بنایی زیبا پنج نگین را در خود جای داده است؛ پنج شهید گمنام از دوران دفاع مقدس.

شاید برای بعضی ها باورش سخت باشد که یکی از این شهدای گمنام در خوابی کسی آمده باشد و خود را معرفی کرده باشد و نشانی خانواده خود را داده باشد. شاید آنها می خواهند با این کار حجت را بر ما تمام کنند که ما

  • ایمان سلاجقه

(تصویر پیکر بی سر سردار خیبر، شهید حاج ابراهیم همت)

این خاطره متعلق به این شهید نمی باشد!


پسرش که شهیدشد دلش سوخت.

آخه یادش رفته بود برا سیلی که زده بود عذرخواهی کنه!

  • ایمان سلاجقه

از عبدالحسین برونسی خواستم خاطره ای برایم بگوید. گفت: توی یکی از عملیات ها کار گره خورده بود، حجم آتش دشمن سنگین بود. شاید همین باعث شد تا تمام گردان کپ کنند. هرچه از بچه ها خواستم بلند شوند، فایده نداشت. انگار چسبیده بودند به زمین.          

لحظه ها لحظه های حساسی بود. اگر معطل می کردیم، ممکن بود

  • ایمان سلاجقه

در عملیات والفجر 8 در گردان امام حسین (ع) بودیم و با کامیون هاى کمپرسى غنیمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى دادیم. دوستى داشتیم بسیجى به نام ایوب یاورى که موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش کرده بود اسلحه اش را بردارد.

مى گفت: “بین راه گاهى بعضى افراد وسوسه
  • ایمان سلاجقه

دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: «بیا این همه نمره بیست.»

بغض گلویم را گرفته بود؛ بغضی سنگین.

رو به قاب عکس کرد و گفت: «مگه نگفتی هر وقت نمره بیست بگیرم جایزه می دی؟»

  • ایمان سلاجقه
 
گفت:که چی ؟ هی جانباز جانباز شهید شهید!

میخواستن نرن ! کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم:چرا اتفاقا! مجبورشون میکرد!

گفت کی؟

گفتم :همونی که تو نداریش..!

گفت:من ندارم ؟! چی رو ؟

گفتم:غیرت!!
  • ایمان سلاجقه

طلاهایش را که داد از در ستاد پشتیبانی جنگ بیرون رفت

جوان داد زد :
خانوم ! رسید طلاها !
خندید وگفت : من برای دو پسرم هم رسید نگرفتم .

 

  • ایمان سلاجقه