نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود.
اکران فیلم شروع شد،
شروع فیلم سقف یک اتاق دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق,
نگاه ها همه بر روی پرده سینما بود.
اکران فیلم شروع شد،
شروع فیلم سقف یک اتاق دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق,
بچه ها رو هم تلنبار شده بودن...
بعضی سر نداشتن، بعضی ها دست و پا نداشتند، از بعضی ها فقط گوشت و استخوان در لباس غواصی باقی مونده بود...
آروم اونا از سیم خاردارها جدا میکردیم و با طناب بهم گره میزدیم...
بعد تو آب رها شون میکردیم، دو نفر اول طناب رو میگرفتند و دو نفر انتهای طناب....
گفت فقط دعا کنید پدرم شهید بشه
خشکم زد.
گفتم پسرم این چه دعاییه؟
گفت:آخه بابام موجیه
گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
میگــفت وقتـــی پیکــر یکی از شـهداء رو آوردن.. . دختــرش تابـــوت رو باز کرد
و هــــی دنبال یه چیـــزی میــگشت ...
فرمانده بود اما برای گرفتن غذا مث بقیه رزمنده ها توی صف می ایستاد.
سر صف غذا هم جلویی ها به احترامش کنار می رفتند،می خواستند او زودتر غذاش رو بگیره.او هم عصبانی می شد ول می کرد و می رفت...
تو بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن
موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود
بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن
پرستار پرسید چی شده ؟
محمد رضا گفت: به علت
علاقهای که پدر در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر
نمیگذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم.
« شهید محمدرضا خانهعنقا، انگشتر عقیقی داشت که سالها مزین انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادرش سپرد و
در پی بی حرمتی تروریست های سوریه به آرامگاه حجر بن عدی
یکی از صحابه و یاران وفادار پیامبر و حضرت علی(ع)،
ما وبلاگ نویسان ارزشی، با راه اندازی جنبش وبلاگی
"محکومیت نبش قبر صحابی جلیل القدر حجر بن عدی"
این اقدام شنیع را محکوم مینمائیم.
ورود به صفحه اختصاصی جنبش
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
بایداین بار به غوغای قیامت برسم
من به "قد قامت" یاران نرسیدم، ای کاش
نزدیکی های غروب بود که بچه ها از سنگرها بیرون آمده، به ستون از راه های تعیین شده برای عملیات به حرکت درمیآمدند. ساعتها درحرکت بودیم، دربین راه همه با هم شوخی میکردند، میگفتند و میخندیدند.
در درگیری، منطقه در دست دشمن آزاد شد و طبق دستور فرماندهان جنگ، بچهها مشغول پاکسازی سنگرهای دشمن بودند و تکتک سنگرهای دشمن پاکسازی میشد.
فرمانده گردان برای اینکه بچهها درمقابل پاتکهای دشمن
خاطره ای زیبا از جانباز شیمیایی محمدصادق روشنی
کار شروع شده بود و باید هر شب میرفتیم شناسایی. دو ـ سه شب میخواستیم برویم شناسایی. یک روحانی که تازهوارد هم بود خیلی اصرار داشت که با ما بیاید شناسایی.
یوسف الهی گفت: حاجآقا شناسایی با زدن به خط کلی فرق داره. توی مسیر به هیچ چیز دست نمیزنی.
حاجآقا قبول کرد و راه افتادیم. شب بود که رسیدیم پشت سیمهای خاردار.
یک پتو روی سیمخاردار پهن بود. از کنارش که رد شدیم
سلام مادر، از سازمان آمار نفوس و مسکن مزاحم می شم، شما چند نفرید؟
مادر، سرش را پایین می اندازد و سکوت می کند.
مادر:میشه خونه ما بمونه برای فردا؟
در عملیات والفجر 8 در گردان امام حسین (ع) بودیم و با کامیون هاى کمپرسى غنیمتى، اسراى عراقى را به پشت جبهه انتقال مى دادیم. دوستى داشتیم بسیجى به نام ایوب یاورى که موقع بردن تعدادى از اسرا به پشت اروندرود فراموش کرده بود اسلحه اش را بردارد.